Saturday, September 24, 2005

جایی به اسم جهنم وجود خارجی نداره. جهنم یعنی دلتنگی برای بهشت. این رو آدم روی دیوار بیرونی بهشت نوشته .

Sunday, September 18, 2005

امروز مچ خدا رو وقتی داشت کتاب «راز صمیمت و تاثیر گذاری در ده دقیقه» رو می خوند گرفتم. فهمیدم، فهمیده که 124000 پیامبرم کاری از پیش نبردن

Tuesday, September 13, 2005

Fri Sep 13 18:59:47 2002

سرمو از پنجره بيرون مي كنم و داد مي زنم : سلام به همه! آبجي كوچيكه مي پره وسط حياط و مي گه : سلام داداشي. خندم مي گيره و مي گم : آبجي كوچيكه مگه تو به داد ما برسي. نازي اون گوشه حياط مثل قاشق نشسته خودش و مي ندازه وسط و مي گه : داداشي! تو ژاپوني بلدي؟ آبجي كوچيكه ميگه : كان نيچيوا و غش غش مي خنده. خندم گرفته. مي گم : منكه فارسي هم به زور بلدم! يادم مي افته واسه چي اومدم لب پنجره. مي گم : كسي اينجا زبون آدميزاد بلده؟ آبجي كوچيكه داد مي كشه : داداشي من بلدم! مي گم : من تو رو نداشتم چه كار مي كردم؟ بهزاد و مرتضي تو كوچه دعواشون شده. به آبجي كوچيكه مي گم : آبجي كوچيكه اون نون رو بردار. گناه داره افتاده رو زمين. مي گه : داداشي من كه دمپايي پام نيست. پابرهنه برم تو كوچه و مي دوه طرف درخت وسط باغچه و بغلش مي كنه و مي گه : داداشي مي خوام اين درخت و بدم به تو و يهو از جاش مي پره. داداشي.....سوسك! مي پره بالاي تخت. مي گم : آبجي كوچيكه مگه قرار نبود ديگه از سوسك نترسي. مي گه : داداشي تو قرار بود واسم كفش تق تقي بخري اول! ...

پ.ن.1 : به یاد آبجی کوچیکه، سهیلا، نازی، اصغر کچل، بهزاد، مرتضی، خاورخانم، ننه سر به گل و دختر احمدآقا باضافه کوچه باغی، پارک سرپل، عقاب سنگیا و همه خاطرات ایندیا
پ.ن.2 : اونایی که می دونن به اونا که سر در نمی آرن بگن.
پ.ن.3 :
*** Fani (mwtny@217.218.149.216) Quit (Read error: Operation timed out)

Friday, September 09, 2005

پشت ماشین خدا نوشته : «کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت» ۀ

Sunday, September 04, 2005

امروز با خدا و عزرائیل و جبرئیل رفتیم سینما. بیرون اومدنی جبرئیل اصرار داشت اون دستی که آخر مرد رو نجات داد، دست خدا بود. از اون اصرار از من انکار. آخر من بهش گفتم : پاچه خوار دگم متحجر. اونم نه گذاشت و برداشت بهم گفت : کافر لیبرال! دست به یقه شده بودیم که عزرائیل بینمون رو گرفت. بهش گفتم تو چی میگی؟ گفت : خدایی من خواب بودم! قرار گذاشتم دیگه دفعه بعد فقط با خدا برم سینما. هم ساکته و هم هر وقت هرکی حرف می زنه و من میگم : خدا خفت کنه! خدا یه اشاره می کنه و دردم طرف خفه خون می گیره.