صبح که شد، آدم هرکاری کرد حوا از خواب بلند نشد. خدا گفت تنها راهش سیبه که فقط روی زمین هست. آدم بار و بندیلش رو بست و از بهشت به هوای پیدا کردن سیب بیرون زد. ما همه تو خواب حواییم تا آدم برگرده و واسه بیداری حوا سیب بیاره
داد كشيد : كسی كه گناه نكرده اولين سنگ رو بزنه و بعد چشمهاش رو بست. چند نفر سنگی رو كه آماده كرده بودند توی دستشون چرخوندن اما جز اين هيچكس حركتی نكرد. به زحمت دستش رو از لای خاك بيرون كشيد و يه سنگ پيدا كرد و محكم به صورت خودش كوبيد. باران سنگ شروع شد.
حوا كه از خواب بلند شد به آدم گفت : ديشب يه خواب بد ديدم. خواب ديدم ما قبلا توی بهشت بوديم و خدا بهمون گفته بود سيب نخوريم اما ما گوش نكرديم و سيبا رو خورديم و خدا هم از بهشت بيرونمون كرد.آدم گفت : نامرد! باز شب رفتی سر يخچال و سيبا رو تنهايی خوردي؟